خدا
سه شنبه 90 شهریور 8 :: 4:0 عصر ::  نویسنده : حسین اخوان

خدا جانم سلام !

یا سلام ! سلام خودت بر خودت !

خودت میدانی که خیلی دوستت دارم خدایا !

خودت میدانی که سخت نیازمند تو ام خدا !

الهی میدانم که تو نیازی به بنده‌ات نداری

ولی من چکنم که سخت نیازمند تو ام و از تو دور !

تو خدای صمد بی نیازی

بنده نیازمندت را دریاب !

خدایا خودت دعایی به بنده ات بیاموز

تا آنگونه که تو دوستتر میداری تو را بخواند

بخدا که از تو راضی ام خدا

بنده عجولت را ببخش و به او صبر بیشتری بده

یا الله نمی خواهم لحظه ای از تو دور باشم

تو گفته ای که صبر کنم

ولی چگونه بر دوری تو میتوان صبر کرد ؟!

از خودم خجالت میکشم

از آسمان زیبایت و زمین مهربانت خجالت میکشم

از جیرجیرکها که تا صبح پیوسته تو را میخوانند

از پرندگان شباویز خوشخوانت شرم میکنم

از هر جرعه آبی که مینوشم و هر لقمه نانی که میخورم حیا میکنم

خدا جانم چگونه خود را بنده تو میخوانم ولی گناهکارترینم در بارگاهت ؟!

چگونه از دوست داشتنت با تو میگویم و نفس آلوده ام هنوز با من است ؟!

خدایا هرگز به بخشش بیکران تو شک نکرده ام

ولی از دوری تو میترسم !

دوست دارم از عشق تو پر شوم و لبالب شوم و لبریز گردم

و از عشق نابت سرشارم کنی

آنگاه دیگر من نباشم و تنها و تنها عشق تو باشد

که بجوشد و جاری شود و بخروشد و طغیان کند

خدایا خودت میدانی که به لطف فراگیرت مرا به تمام آرزوهایم رسانده ای

خدایا عاشق خود تو ام ای عشق !

خود خودت را میخواهم !

از تو ممنونم بخاطر هر دم و بازدم

 بخاطر جهنم و بهشتت

بخاطر زندگی و مرگ

بخاطر آسمان و زمین و زمان

بخاطر پدر و مادر و آشنایان و دوستانم

و بخاطر استادم و تک تک سرورانم

بخاطر تمام خوردنی ها و نوشیدنی ها و پوشیدنی ها

بخاطر خواب و بیداری

بخاطر شکر و حمد و ستایش و دعایت

بخاطر پیامبران و امامان و اولیائت

خدایا بخاطر تمام صفات کریمه و جمال و جلالت از تو راضی ام

و ممنونم و هرگز نمیتوانم شکر حتی یک نعمتت را بجای آورم !

خدایا چون بر هر شکری شکری واجب تر آید:

"از دست و زبان که بر آید

کز عهده شکرت بدر آید ؟"

خدایا بخاطر تمام نعمت های بیکرانت از تو سپاسگزارم

ولی خدایا مرا ببخش که از تو بیشتر میخواهم

خدایا حرص میزنم و طمع می ورزم

و شکرت که اینچنین حریص و طمعکارم آفریده ای !

خدایا اکنون که از تمام نعمت هایت مرا سیراب کرده ای

و مرا در لطف بیکرانت غرق کرده ای

از تو خودت را میخواهم

خود خودت را

خدایا از خودت خودت را میخواهم

جسارت مرا ببخش که اینچنین گزافه میگویم

کودک نادان و زبان درازت را ببخش

ولی خودت امر کرده ای که به دعا بخوانمت و بخواهمت

چون خودت خواستی ای که از تو بخواهم

از تو تو را میخواهم !

خدایا تو خودت بخواه که مرا از من بازپس گیری

خدایا خودت برای بنده ات دعا کن

خدایا بجای بنده ات خودت را و ذات اقدست را بخوان و بخواه

خدایا تو خودت خوب میدانی که بنده ات ناتوان است و سخت بیچاره

خدایا تو که اینقدر مرا دوست داری

چه میشود که مرا ببری

چه میشود که نام و نشان مرا پاک کنی

مرا از صواب و عقاب و مرگ و زندگی و خوب و بد رها سازی

تا خدایا تنها تو باشی و تو باشی ؟!

ای یکی بود و یکی نبود کودکی هایم

ای خدا که غیر از تو هیچکس نبود و نیست و نخواهد بود

مرا از اندیشه بودن یا نبودن رها ساز

خدایا خودت برایم دعا کن و خودت به فریاد خودت برس !

یا شفیع برایم نزد خودت شفاعت کن که شفاعتم کنی !

الهی تو را به خودت قسم میدهم که برایم واسطه خودت با خودت باشی !

الهی ! ای خواستنی‌ !

 براستی که تو هستی آنچه هستی !

دلم خیلی تنگ است

حالم خراب است خراب

خراب در خرابم کن

برایم دعا کن خدا

تو اگر دعا کنی و بخواهی

تو اگر خودت از خودت? برای بنده‌ی خودت? خودت را بخواهی

و اگر یک بار بگویی شو

پس میشود آنچه خواسته ای !

خدایا بجای بنده ات خودت را بخوان

بجای او خودت خودت را بخواه

که خواسته تو همیشه مستجاب است

چرا که تو مهربانترین مهربانانی !

خدایا همه میگویند رمضان ماه میهمانی توست

خدایا عمریست مهمان توییم? براستی میهمانی دیگر کافی نیست ؟

دلم میگیرد ! نمی‌شود دیگر مهمان تو نباشم خدا ؟

وقت آن نرسیده است که برای همیشه هم‌خانه تو باشم یا الله ؟

الهی میهمانی تو شریف است و کریمانه

و میهمانانت حبیب خدا !

تو را به حبیبانت قسم

ما را در خانه خود برای همیشه نگاه دار

تا هم‌خانه تو و همدم تو باشیم

خدایا ما را به غلامی و کنیزی جاودانت میپذیری ؟




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 شهریور 2 :: 2:57 عصر ::  نویسنده : حسین اخوان

سلام

امروز میخوام درباره نیرنگ شیرین شیطان با شما صحبت کنم. دوست دارم مرا تکذیب یا تایید کنید. نظرتان هر چه هست بگویید. شیرین است.

میخوام درباره نیرنگ شیطان در گستره جهانی بگم. چیزی که بنیان هر خانواده ای را سیاه میکند. چیزی که هر جمع عاشقانه ای را متلاشی میکند. و چقدر شیرین است که این به دست خود تو انجام میشود.

این نیرنگ چیست؟ کمی فکر کنید و حدس بزنید. چه چیز است که با این همه سیاهی به کام شما شیرین میایید و بعد میفهمید ای کاش و ای کاش؟

این یکی از نیرنگ های اوست که من میگویم.

آن، جابجایی نقش زن و مرد است. شاید این مطلب از نظر خیلی از خواننده ها، مطلبی بس سنتی به نظر بیایید، لطفا کمی تامل و تفکر نمایید.

کودکی خود را به یاد بیاورید. وقتی از مدرسه به خانه می آمدید. آغوش باز و مهربان مادر با غذای خوشمزه و بوی دلنشینش منتظر شما بود. از در نیامده کیف خود را به زمین پرتاب میکردید و میگفتید. مامان من گشنمه چی داری بخورم و مادر با لبخندی که همیشه بر روی لبش بود و آرامش خاصی داشت جواب شما را میداد. تا شما لباسها را عوض کرده و نکرده، دستهای شسته و نشسته آمده این ضیافت کودکانه می شدید.

این مروری به گذشته بود. آیا نقش مادرتان در زندگی شما بی اهمیت بوده است؟ آیا این مادر نبود که وقتی توی کوچه زمین میخوردید به شما دلداری میداد؟ آیا پدر شما به عشق مادرتان نبود که همیشه با دستان پر به خانه می آمد؟ این پدر بار سخت زندگی را بر دوش میکشید تا برای شما نان و رفاهی بیاورد و در این قسمت مادر با ایفای نقش زییای خودش آن برکت را بیشتر متبرک میکرد تا همیشه در خانه آرامشی زیبا باشد.

مادر به چه چیز شناخته میشود؟ به زن بودنش که شما را متولد ساخته؟ به پخت و پزش؟ یا به احساس خوبش؟ به مهربانی اون؟ به آرامشی که به مرد و فرزندانش میداد؟

زندگی مشترک مانند یک ترازویی است که یک سمت مرد با وزن مسئولیتهایش نشسته و در سمت دیگر مادر با وزن مسئولیتهای او.

اینجا مادر نقش خود را خوب بازی میکند و پدر همچنین. پس همیشه این ترازو در توازن است و همه در این خانواده شاد زندگی میکنند و راضی.

حال شیطان جلو می آید. و از زن که سرمایه اش و قوتش احساس اوست استفاده میکند. در گوش او میگوید چرا تو با مردت برابر نیستی؟ چرا او هر کاری که میخواهد انجام می دهد و تو نمیتوانی؟ زن به فکر فرو می رود و میگوید راست میگویی من زندگی خود را باخته ام ولی نمیگذارم دخترم هم ببازد. پس دختر را طوری تربیت میکند که این حق از دست رفته را باز پس بگیرد. اولین حق از دست رفته کار در محیط اجتماعی است تلاش برای کسی شدن. دختر وارد جامعه ای میشود که همه گرگند. پس باید احساسات زیبای خود را کنار بگذارد تا بتواند با این گرگهای درنده روبرو شده و رقابت کند. ماحصل او موفق میشود.  او کاری در جامعه انجام میدهد و بقول خود کسی میشود. ولی او چه چیز را از دست داده؟ احساساتش را.

دختر طبق سنت ازدواج میکند. فشارهای مالی و خواسته های برابری او، او را به کار کردن در محیط وحشی جامعه وادار میکند. او همسر یک مردی هست که او نیز چنین کاری میکند. مرد احساسی ندارد و زن احساس خود را کشته است. وای بر من، وای.

شب هر دو خسته پس از مبارزه ای سخت به خانه بر میگردند یکی زودتر و دیگری دیرتر. زن که از این فعالیت وحشیانه خسته است. نیاز به آرامش دارد و مرد همچنین.

آن زمان پدر تو وقتی از این کار و زار به خانه میرسید و خسته از این جنگ وحشیانه مادری بود که به او احساس آرامش دهد و او را یاری دهد و برای فردا نیرویی دوباره بخشد.

حال مرد خسته از جنگ بدنبال آغوش پر مهر همسرش به خانه میاید. در خانه کیست زنی که او نیز خسته و بدنبال آغوش پر مهر و آرامش دهنده است.

مرد گرسنه است رستوان نزدیک غدا می آورد و هر دو میخورند. هر دو خسته اند ولی کوش آن آغوش التیام دهنده؟ هر دو از فرط نا امیدی و خستگی به خواب میروند و با نیروی کمتر از دیروز دوباره به جنگ میروند.

این نیرو تا چه زمانی وجود دارد؟ 1 سال 3 سال 5 سال؟ بالاخره این نیرو کم میشود و رو به کاستی میگذارد.

حال زن از مرد این آغوش را طلب میکند و مرد از زن بدون اینکه بدانند چه میخواهند. وقتی زن میبیند که مرد نیاز او را برآورده نمیکند. و مرد میبیند که زن به او بی توجه است. چه بلایی سر آنها می آید؟ بر سر مسایل مختلف با هم به بحث مینشینند.

صحبتها از تساوی و شراکت در کار خانه شروع میشود. زن میگوید تو کار میکنی و من، پس باید در کارهای خانه به من کمک کنی. مرد قبول میکند ولی ناقص انجام میدهد. مرد وقتی آرامش نداشته باشد کارش تباه است. مرد سر نافرمانی بلند میکند و با زن بر سر مسایل بی اهمیت به جنگ بر میخیزد. وای بر من، وای بر من.

زن از این که در بیرون خانه کار میکند و استقلال دارد و نیازی به مرد ندارد و همه کارها را میتواند خود انجام دهد به خود میبالد و چه شیرین است مکر شیطان.

مرد که در بیرون خانه کار میکند و استقلال دارد و پخت و پز و وظایف خانه را نیز انجام میدهد در میبابد که نیازی به زن ندارد و همه کارها را میتواند خود انجام دهد به خود میبالد که به زن چه نیازی است و تنها نیاز را هم میتوان از جایی دیگر جست و چه شیرین است مکر شیطان.

وای بر من.

وای بر من.

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 مرداد 20 :: 12:30 صبح ::  نویسنده : حسین اخوان



موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 مرداد 20 :: 12:30 صبح ::  نویسنده : حسین اخوان



موضوع مطلب :
سه شنبه 90 تیر 14 :: 3:30 عصر ::  نویسنده : حسین اخوان

من پاسدارم 

بدست مستند ساز شیعه ایرانی در دسته ثائر، روح الله، پاسدار

من پاسدارم ، عاشق ولایت، فدایی رهبر سبزی لباسم را از سرخی خون شهیدان گرفته ام من عاشق شهادتم ، من یک پاسدارم.

 

من پاسدارم ، پاسدار انقلاب ، پاسدار این مرز و بوم تا انتهای افق ، سربازی برای نهضت جهانی اسلام . 

مرا در غرب با رویی خونین و در جنوب با تنی سوخته می شناسند و در کربلای خودم سرجدا مانند سیدو سالارم چون که من یک پاسدارم.  

من پاسدارم مبشر آیه جاء الحق و زهق الباطل .

 

من پاسدارم به سبزی بهار به گرمی تابستان ، دلم پاییزی است ، غم دنیا را در خود دارد ؛ او منتظر است و دعا می خواند ، من پاسدارم ، غروب را دوست دارم ، عروب جمعه را بیشتر ، آل یاسین را می خوانم و ندبه را می شناسم و عهد را بانتظار ارنی طلعه الرشیده هر بامداد سر می دهم تا شاهراً سیفی را در یابم و بر دعوه داعی لبیک گویم.

 

من پاسدارم جزئی از جندالله ، خادم حزب الله و سالک طریق الی الله.

 

من پاسدارم شیر بیشه ولایت ،به رامی طوفان به وسعت دریا تا آنسوی مرزها.

 

سبزی لباسم از طراوت انتظار با غنچه خون شکوفا می شود و زیبا می شود مثل لاله مثل مولایم حسین علیه السلام . 

من پاسدارم شبیه لاله تنی سبز و سری سرخ با دستان بسته با شهادت شکوفا شدم من پاسدارم و لاله را دوست دارم نه به اندازه شهادت.

فرمانده ام سید است ، نامش علی است، شهرتش خامنه ایی ، از تبار سبز پوشان و از سلاله سرخ پوشان او نیز یک پاسدار است ؛ او عاشق است و ولی من است.فرزند روح الله است و از نسل رسول الله ، جامانده از قافله شهداء ، او جانباز است ، قامتش همچون سرو و دلش همچون دال، سینه اش طوفانی اما مأمن عشف است ، او عاشق است ، عاشق شهادت ، او یک پاسدار است؛ پاسدار انقلاب از شرق تا غرب ، از شمال تا جنوب تا بیکرانه ها او جان من است و من فدایی او من یک پاسدارم. 

من یک پاسدارم ، سبز و استوار مثل سرو ، دلم آسمانی است و سینه ام چون دریا من یک پاسدارم و دیگر هیچ.

 




موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   >